لیلا خیامی - خانهتکانی عید که شروع میشود، همهی خانوادهها مشغول کار میشوند و هر کسی یکجوری کمک میکند. سارا و امید هم میخواستند در خانهتکانی عید کمک کنند.
مامان خانهتکانی عید را شروع کرده بود. بابا هم که آن روز تعطیل بود، مجبور شده بود دستیارش باشد. بشوربساب و کمد و مبلها را جابهجا میکرد. بعضی وقتها هم دستش به جایی میخورد و مامان از ترس اینکه چیزی نشکند، میگفت: «ایوای!»
امید و سارا تازه از خواب بیدار شده بودند. همین که از اتاقشان بیرون آمدند، همهجا را بههمریخته دیدند. امید با تعجب گفت: «چه خبر شده است؟!»
همین موقع بود که بابا از پشت کمد سرک کشید و داد زد: «نه بچهها، نگران نباشید! فقط خانهتکانی مامان شروع شده است.» بچهها با خوشحالی داد زدند: «جانمی، خانهتکانی!» بعد هم خواستند به مامان و بابا کمک کنند.
مامان فکری کرد و گفت: «بهترین کار برای شما این است که اتاقهایتان را تمیز کنید. کارهای بزرگتر را به من و بابا بسپارید. البته بیشترش را به بابا.» بابا آه بلندی کشید و به ساعت نگاه کرد.
بچهها لبخندزنان دویدند تا صبحانهشان را بخورند و کارشان را شروع کنند. بعد از صبحانه، بچهها بهسرعت مشغول کار شدند؛ کشوی چیزمیزهای ریزهمیزه را تمیز کردند، کتابهایشان را مرتب کردند،
بعد هم زیر تخت و میز سرک کشیدند تا کوهی از خرتوپرتهایی را که آنجا جمع شده بود، بیرون بکشند. امید چرخ ماشین باریاش، دو لنگه جوراب گمشدهاش و ۶ تکه پازل را که مدتها پیش ناپدید شده بودند، پیدا کرد.
سارا هم موفق شد عروسکش، چندتا گلسر، دفترچهی خاطرات و خودکار چهاررنگ امید را که خیلی وقت پیش امانت گرفته و گمش کرده بود، پیدا کند. بچهها با خوشحالی چیزهایی را که پیدا کرده بودند، برداشتند و بردند تا به مامان و بابا نشان دهند.
انگار توانسته بودند گنج بزرگی را از معدنی زیر زمین بیرون بکشند. مامان با دیدن چیزهای پیداشده لبخندی زد و گفت: «آفرین، معلوم است کارتان را خوب انجام دادهاید.» بابا بین چیزمیزها نگاهی انداخت و گفت: «ببینم لنگهجوراب آبی من بینشان نیست؟»
امید گفت: «نه باباجان، فکر کنم باید زیر قفسهی کتابهایت دنبالش بگردی، چون از زیر تخت من و کمد سارا شلوغپلوغتر است.» همه زدند زیر خنده و مامان چپچپ به قفسهی کتابهای بابا نگاه کرد.
بابا برای اینکه حواس مامان را پرت کند، خندید و گفت: «وای چقدر خسته شدیم. الان یک چایدارچین و بیسکویت خیلی میچسبد.» همه با این نظر موافق بودند.
خیلی زود قفسهی شلوغپلوغ بابا فراموش شد و همه دور هم نشستند و چایدارچین و بیسکویت خوردند. بهبه، چی بهتر از این، آنهم بعد از یک خانهتکانی درستوحسابی!